پرستار با نگرانی ب دکتر(ماما) نگاه میکرد و دکتر در حالیکه مضطرب بود ب نوزاد ساکت و ارومه توی دستش...

پرستار یه نگاه ب مادری که انگار دردشو فراموش کرده بود و با چشمای پره اشک ب نوزاد کوچولویی که وزنش ب زور 2و نیم کیلو بنظر میرسید و حالا بر عکس تموم 6 ماه قبل که محکم لگد میزد تا بودنشو مدام یادآوری کنه اروم چشماشو بسته بود...

دکتر دستاش میلرزید مثل مردمک چشمای مادر ک اشکاش ب لرزش در اومده بود و چشماش ثابت شده بود رو بچه ای که گریه نمیکرد... مادر تو دلش تکرار میکرد مگه نباید الان گریه کنه؟ پس چرا ساکته؟ اونکه خوب لگد میزد!!اونکه خوب وول میخورد!! چرا گریه نمیکنه پس؟! نکنه ازینکه دارن میزننش ناراحته؟!

بعد میگف نه شاید چون دختره ناز داره...آره الان اگه ب خدا التماس کنم حتما اونو زنده میکنه..بعد خدا رو ب تموم خوبان درگاهش قسم داد...خدایا دختر کوچولومو بهم دوباره هدیه بده...باباش عاشقِ دختره, بعد با خودش گفت وای اگه باباش بفهمه چی... دوباره با صورت نگران ب نوزاد کوچولوی قرمز نگاه کرد ک سر و ته رو ب روش با چشمای بسته و صورت اروم اویزون بود..

پرستار صبرش تموم شد دوید تو اتاق عمل کناری تا خانوم دکتر رو صدا بزنه..کمتر از یه دقیقه بعد دکتر با دستکشای خونی در حالی همه توبیخ میکرد که چرا بهش زودتر خبر ندادن اومد..تنفس مصنوعی ی بار...دوبار...سه بار...نوزاد هنوز ساکته...چشمای اشکی مادر..نگرانی پدر منتظر پشت دره اتاق عمل.. تنفس مصنوعی برای بار اخر...صدای گریه ی نوزاد.طنین زیبای الله اکبر اذان...نفس راحت مادر..صدای خوشحالی پرستار و لبخند دکتر و خداروشکر گفتن همه باهم :)

زمان: ساعت یازده ظهر یکم مهرماه هزار و سیصد و هشتاد

خوش اومدی خودم :*