228
امروز ی رمان خوندم ب اسم شاه شطرنج و ب خودم قول دادم آخرینش باشه :)
داستان و سبک نوشته اش بینظیر بود و میشد گفت نویسنده خیلی خوب داستان رو جلو برد..اینا مهم نیست..مهم اینه اخره داستان دختره ب خدایی رسید ک من وقتی 15سالم بود ی همچین خدایی داشتم..
از اینا ک بگذریم داشتم فکر میکردم..ب این ی ساله گذشته..ب ادمایی ک از حذف شدنشون از خدا گله کردم!! داشتم فک میکردم خدایی ک همیشه گفته اگه از کسی خطایی دیدین جلوی همه فاش نکنید اصلا ب کسی نگید..ب پارسال فک میکنم ک ی خطای کوچیکم رو خدا چطور ب همه نشون داد!! ب اینکه هنوز از یادآوری اون روزا تموم بدنم میلرزه..ب این فکر کردم و با لبخند گفتم یقین دارم اگه اون اتفاق افتاد فقط برای این بود ک از ی فاجعه ی بزرگ جلوگیری کنه!! من بارها خطاهای بزرگتر و افتضاح تری داشتم ولی هیچوقت رو نشدن...ب حذف شدن دوتا دوسته صمیمی دبیرستانم ک همون روزا با اون اتفاق حذف شدن..ب اینکه یقینا برام مشکل ساز بودن ب حذف شدن دکی ب حذف شدن زکی ب حذف شدن پارمیدا این ادما بارها بهم نشون داده بودن ک اآدمه زندگیه من نیستن..ولی من انقد برای حذف کردنشون دست دست کردم ک خوده خدا اونا رو حذف کرد از زندگیم!! من ب اینکه این ادما مناسب زندگیم نبودن و نیستن اگاه بودم ولی دلبستگیم بهشون و تنهاییم مانع میشد..
بعد یهو یاده حرفای اون شبم تو وب افتادم گفته بودم اینطوری منو بزرگم کردی؟! اینطوری مراقبم بودی؟؟و خب دروغه اگه بگم شرمنده نشدم!!
یادمه 15 سالم ک بود یه نفر بود از همه ی ادما بهم نزدیکتر..اون میگف از خدا میترسه!!اصلا از ترس بندگیِ خدا رو میکنه از ترسِ جهنمش نماز میخونه.. . ولی من میگفتم از خدا نمیترسم من خدارو دوست دارم و ب رحمت و لطفش فکر میکنم!اصلا مگه میشه خدارو دوست نداشت؟! مگه میشه بهش فکر نکرد و غرق ارامش نشد؟! مگه میشه دلت نخواسته باشه ک غرق بشی تو وجودش؟؟..بندگی از ترس ب درد نمیخوره..دلم میخواد خوده اون روزامو بیارم جلوم بشونم بگم میشه دوباره برگردی؟!ارامشتو میخوام..خدا دوستی ک داشتی رو میخوام..منم این اعتمادی ک پیدا کردم ب خدا رو بهت میدم..اینو خیلی دوسش دارم!! چون نابه :) خالصه :) چون فقط اینو دارمش :))
من خوده اون روزامو برمیگردونم..حالا هر طور ک شده باشه..منه اون روزایی ک با عشق بیدار میشد رو برمیگردونم..ادم داغونه این روزام ثمره ی همین ادمایی که حذف شدن!!ن همشون ولی بیشترشون!!
من خودمو میسازم..